بد ترین روز زندگیم ........
سهشنبه بود درست در تاریخ 15 مهر که کلاس های دانشگاه شروع شد باید شما را خونه مامانی میزاشتم میرفتم وقتی لباس هام را پوشیدم ساعت 7 بود شما هم از خواب بلند شدی به من نگاه میکردی یه بغضی توی گلو م داشت میترکید ولی مجبور بودم برم اوایل کلاس خوب بود دیدن دوستها بعد از یک ترم ولی یک دفعه یاد چشمهای نازت افتادم با اجازه ی استاد اومدم بیرون کلاس زنگ زدم به مامانی گفت شیر ت را که برات گزاشته بودم خوردی یکم بازی کردی خوابیدی اونجا بود که دلم اروم شد ................. الانم از خواب بیدار شدی داری با اون چشمهای خوشگلت من نگاه میکنی ...
نویسنده :
مهدا
17:03
سوراخ کردن گوش ها کوچولوت
شنبه صبح یعنی 5 مهر با مامانی رفتیم که گوش های کوچولوت را سوراخ کنیم یه کم منتظر شدیم تا دکتر اومد وای چه انتظار بیخودی هم شیرین هم تلخ دکتر اومد شمام تا دکتر را دیدی چشمهای خوشگلت را باز کردی دکتر به شما صبح بخیر می گفت ازت خوشش اومده بود بعد جعبه گوشواره هاش را اورد من اول برات صورتی پسندیدم ولی نداشت از اون گوشواره بقیه را نپسندیئم فقط نگین سفید با پایه طلایی را برات پسندیدم گلم الان داری گریه مکنی باید بهت برسم انشالله که مبارکت باشه ...
نویسنده :
مهدا
21:13
سوراخ کردن گوش ها کوچولوت
شنبه صبح یعنی 5 مهر با مامانی رفتیم که گوش های کوچولوت را سوراخ کنیم یه کم منتظر شدیم تا دکتر اومد وای چه انتظار بیخودی هم شیرین هم تلخ دکتر اومد شمام تا دکتر را دیدی چشمهای خوشگلت را باز کردی دکتر به شما صبح بخیر می گفت ازت خوشش اومده بود بعد جعبه گوشواره هاش را اورد من اول برات صورتی پسندیدم ولی نداشت از اون گوشواره بقیه را نپسندیئم فقط نگین سفید با پایه طلایی را برات پسندیدم گلم الان داری گریه مکنی باید بهت برسم انشالله که مبارکت باشه ...
نویسنده :
مهدا
21:13
عکسهای گل دخترم ....سری 2
ثمین جونم گوشاش سوراخ شد ثمین در حال تمرین شیشه خوردن ثمین عسلی و نگاه زیبا و گریه های سوز ناک بدون شرح............ ثمین گلی و تبسم ...
نویسنده :
مهدا
21:34
بدون عنوان
سلام ثمین عزیزم بالخره بابا بعد از 2هفته ااز ماموریت برگشت وای چه قدر خسته کننده شده بود این ماموریت فردا انشالله میخوایم برای بار اول ببریمت خونه ی بابایی (بابای بابا ) اخه اونها شهرستان هستن وتا حالا ما به خاطر شما نرفتیم ولی فردا صبح قبل از گرم شدن هوا قراره راه بیافتیم و بازم شب بر میگردیم به خاطر اینکه شما عادت کردی تمام روز را خواب هستی ولی شبها تا خود صبح بیداری منمباید بیدار باشم راستی شروع کلاس های دانشگاهم از 15 مهر به نفع منو شما 2 هفته بیشتر پیش هم میمونیم یه اثاث کشی حسابی هم داریم تا اول ماه ابان با وجود شما خیلی سخته ولی چاره ای نیست در عوض میریم خونه خودمون شما اونجا برای خودت اتاق شخصی داری ...
نویسنده :
مهدا
18:03
عکسهای ثمین جونم
بقیه عکسها در ادامه مطلب لطفااااااا ثمین در 20روزگی ...
نویسنده :
مهدا
16:23
دخترم زمینی شد
سلام گل دخترم شما سر تاریخ خودت زمینی شدی ساعت 4 صبح بود که من و بابا از بیخوابی تصمیم گرفتیم بریم حرم و نماز را اونجا خوندیم اومدیم خونه بابا و مامانی وخاله صبحانه را خوردن ومنم که نباید چیزی می خوردم رفتیم بیمارستان کاره که انجام شد گفتن دکتر ها هنوز نیومدن ساعت یک ربع نه دیدم اسمم را صدا کردن یه سرس سوال مربوط به بیهوشی پرسیدن گفتن برو منم از اضطراب چونه هام میلرزید فقط به قول بابا میگفت به بعدش فکر کن به بعدش فکر میکردم بالاخره رفتم روی تخت بیهوشی از کمر را انتخاب کردم چون میخواستم تو را زودتر ببینم وای ساعت 9.20 صدای گریه شما همه جا راو پر کرد منم که اینور فقط داشتم گریه میکردم ودعا میکردم چه قدر اون لحظه شبیه من...
نویسنده :
مهدا
12:32
اخرین روز من ودخترم
سلام دختر نازم امروز اخرین روزی که شما تو دل مامانی انشتالله قراره به جمع ما بیایی این هفته های اخر خیلی تنها بودم بابا که یکسره تو شیفت و ما موریت بود منم خودم را با کارهای خونه سرگرم میکردم که روزها بگزره ولی هیچکدام از شبها خوابم نبرد تا حالا طعم یه اضطراب شیرین را نچشیده بودم تمام شبها که بیدار بودم ازت میخواستم که راحت وبدون دردسر به دنیا بیایی و منم زایمان راحت داشته باشم از اونجایی که از بیمارستان بدم میایید ازت میخواستم با من راه بیایی 1 شب بیشتر نگهمون ندارن ولی توی این روز اخری دلم برای یه چیزی تنگ میشه اونم تکون خوردناته مخصوصا برای اون تکون های که موقع نماز صبح وقتی داشتم نماز میخوندم ولی به قول با...
نویسنده :
مهدا
6:44
بدون عنوان
دلم لحظه ای نو را میخواهد که تو باشی همین کنار نزدیک من درست روبه روی چشمهایم همنفس نفس هایم خیره شوم به لبهایت دست بکشم به تک تک اعضای صورتت بعد چشمهایم را ببندم وببوسمت ان لحظه دنیایی من تمام میشود به خدا که واقعا تمام میشود ...
نویسنده :
مهدا
18:00