بد ترین روز زندگیم ........
سهشنبه بود درست در تاریخ 15 مهر که کلاس های دانشگاه شروع شد باید شما را خونه مامانی میزاشتم میرفتم وقتی لباس هام را پوشیدم ساعت 7 بود شما هم از خواب بلند شدی به من نگاه میکردی یه بغضی توی گلو م داشت میترکید ولی مجبور بودم برم اوایل کلاس خوب بود دیدن دوستها بعد از یک ترم ولی یک دفعه یاد چشمهای نازت افتادم با اجازه ی استاد اومدم بیرون کلاس زنگ زدم به مامانی گفت شیر ت را که برات گزاشته بودم خوردی یکم بازی کردی خوابیدی اونجا بود که دلم اروم شد ................. الانم از خواب بیدار شدی داری با اون چشمهای خوشگلت من نگاه میکنی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی