بدون عنوان
سلام عزیز دلم امروز از صبح تو دلم تکون نخورده بودی دیگه نمیتونستم روی پاهام وایسم به مامانی نگفتم رفتم زنگیدم به خاله از اونجایی که خاله داره فوق فیزیولوزی می خونه چند واحد جنین شناسی پاس کرده خلاصه خاله گفت برو یه چای نبات غلیظ بخور ولی بازم تکون نخوردی رفتم قران خوندم بعد از خوندن ٣ ایه شروع کرد زیر دلم به لرزش از ایه ٤٥ تا ایه٧٥ سوره اعراف خوندم ایه ٧٣ یه مشت کوچولو نثار مامان کردی دوست دارم فقط خداکنه زود تر شهریور بشه از بیخوابی خسته شدم همش سرم را تکیه به مبل میدم می خوابم تا یه ریزه خوابم میبره سرم میخوره به جایی ولی این که کار ساده ای من به خاطر تو حاضرم خیلی چیز هایی دیگر را تحمل کن...
نویسنده :
مهدا
13:24