ثمین قشنگمثمین قشنگم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ثمین عشق مامان وبابا

عکسهای گل دخترم ....سری 2

  ثمین جونم گوشاش سوراخ شد   ثمین در حال تمرین شیشه خوردن ثمین عسلی و نگاه زیبا و گریه های سوز ناک بدون شرح............ ثمین گلی و تبسم   ...
7 مهر 1393

بدون عنوان

سلام ثمین عزیزم بالخره بابا بعد از 2هفته ااز ماموریت برگشت وای چه قدر خسته کننده شده بود این ماموریت  فردا انشالله میخوایم برای بار اول ببریمت خونه ی بابایی (بابای بابا ) اخه اونها شهرستان هستن وتا حالا ما به خاطر شما نرفتیم ولی فردا صبح قبل از گرم شدن هوا قراره راه بیافتیم و بازم شب بر میگردیم به خاطر اینکه شما عادت کردی تمام روز را خواب هستی ولی شبها تا خود صبح بیداری منمباید بیدار باشم  راستی شروع کلاس های دانشگاهم از 15 مهر به نفع منو شما 2 هفته بیشتر پیش هم میمونیم یه اثاث کشی حسابی هم داریم  تا اول ماه ابان با وجود شما خیلی سخته ولی چاره ای نیست در عوض میریم خونه خودمون  شما اونجا برای خودت اتاق شخصی داری ...
2 مهر 1393

دخترم زمینی شد

سلام گل دخترم شما سر تاریخ خودت زمینی شدی ساعت  4 صبح بود که من و بابا از بیخوابی  تصمیم گرفتیم بریم حرم و نماز را اونجا خوندیم اومدیم خونه بابا و مامانی وخاله صبحانه را خوردن ومنم که نباید چیزی می خوردم رفتیم بیمارستان کاره که انجام شد گفتن دکتر ها هنوز نیومدن ساعت یک ربع نه دیدم  اسمم را صدا کردن یه سرس سوال مربوط به بیهوشی پرسیدن گفتن برو منم از اضطراب چونه هام میلرزید فقط به قول بابا میگفت به بعدش فکر کن به بعدش فکر میکردم بالاخره رفتم روی تخت  بیهوشی از کمر را انتخاب کردم چون میخواستم تو را زودتر ببینم وای ساعت 9.20 صدای گریه شما همه جا راو پر کرد منم که اینور فقط داشتم گریه میکردم ودعا میکردم چه قدر اون لحظه شبیه من...
10 شهريور 1393

اخرین روز من ودخترم

سلام دختر نازم امروز اخرین روزی که شما تو دل مامانی   انشتالله قراره به جمع ما بیایی این هفته های اخر خیلی تنها بودم  بابا که یکسره تو شیفت و ما موریت بود منم خودم را با کارهای خونه سرگرم میکردم که روزها بگزره ولی هیچکدام از شبها خوابم نبرد تا حالا طعم یه اضطراب شیرین را نچشیده بودم  تمام شبها که بیدار بودم ازت میخواستم که راحت وبدون دردسر به دنیا بیایی و منم زایمان راحت داشته باشم از اونجایی که از بیمارستان بدم میایید ازت میخواستم با من راه بیایی 1 شب بیشتر نگهمون ندارن ولی توی این روز اخری دلم برای یه چیزی تنگ میشه اونم تکون خوردناته مخصوصا برای اون تکون های که موقع نماز صبح  وقتی داشتم نماز میخوندم  ولی به قول با...
26 مرداد 1393

بدون عنوان

دلم لحظه ای نو را میخواهد که تو باشی همین کنار نزدیک من درست روبه روی چشمهایم همنفس نفس هایم خیره شوم به لبهایت دست بکشم به تک تک اعضای صورتت بعد چشمهایم را ببندم وببوسمت ان لحظه دنیایی من تمام میشود به خدا که واقعا تمام میشود ...
9 مرداد 1393