ثمین قشنگمثمین قشنگم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

ثمین عشق مامان وبابا

بدون عنوان

سلام دوست داشتنی من این روزها انقدر منو مشغول خودت کردی که دیگه گزر شب وروز را نمیفمم فقط این دانشگاه لعنتی سد راهم که نمی تونم تمام وقت ر اختیار شما باشم شما 28 بهمن واکسن 6ماهگی داشتی با مامانی رفتم بهداشت نمیدونستم 2 تا واکسن داری یکمی گریه کردی ولی زود ارام شدی وتو راه خونه خوابت برد وقتی بیدار شدی 2 برار وزنت استامینوفن بهت دادم ولی تا 3 روز کاملا تب داشتیولی خب رفت دیگه تا 1 سالگی انشالله دیگه باید برم دوستداشتنی من عشقتم میبوسمت ...
5 اسفند 1393

دوباره واکسن...............

واکسن 4 ماهگی شما روز 28 اذر بود که جمعه بود افتاد به شنبه  یعنی 29 الحمداللاه خوب بود بهتر از اون دفعه  وخدا را شکر که 1 بود ولی تو خیلی گریه کردی ولی وقتی اومدیم خونه تقریبا 1 ساعت خوابیدی وبعد هم کلی بازی کردی ولی تب خیلی کردی تا ساعت 11 صبح فردا یعنی 24 ساعت ت داشتی ولی خدا را شکر که تمام شد
3 دی 1393

پوزش از نبودنم ...

دختر نازم تقریبا 1 ماهی نتونستم برات پست جدید بزارم چن به چندتا مرسم عظیم خوردم ونت قطع شد ه بود  حالا برات میخوام بگم چه مراسم های بود اول از همه اثاث کشی بود که از خونه ی مامانی اینها  اومدیم خونه خودمون  سخت بود با وجود تو ولی بالاخره تمام شد  وبعد شروع محرم که دهه سوم محرم مامانی ( مامان خودم)  اینها 10شب روضه داشتندما فقط صبح تا ظهر خونه بودیم  بعد از ناهار استراحت بابا میرفتیم اونجا و2 روز بعد ار مراسم پدر بزرگم فوت کرد  که چند روزی در گیر مراسم ختم بودیم  انشالله با یک سری عکسهای خوشگل دفعه ی بعد میام میبوسمت  دختر نازم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو...
10 آذر 1393

درد ناک ترین روز زندگیم

28مهر شما شدی 2 ماه یعنی روز واکسنت سر کلاس فقط به فکرنو بودم که چقدر گریه میکنی منم که طاقت گریه های شما را ندارم باید چه کار کنم وای درست همونجوری که فکر میکردم خیلی گریه کردی منم داشتم همپای تو گریه میکردم  وقتی تو اروم شدی متوجه نگاه دیگران به خودم شدم ولی اصلا برام مهم نبود مهم تو بودی که پاهات درد میکرد وقتی اومدیم خونه 2برار وزنت  قطره استمینافون بهت دادم الانم داری گریه میکنی باید بیام پیشت  ولی الان که 2 روز میگزره خوب شدی عزیز مامان .................. ...
30 مهر 1393

بد ترین روز زندگیم ........

سهشنبه بود درست در تاریخ 15 مهر که کلاس های دانشگاه شروع شد باید شما را خونه مامانی میزاشتم میرفتم وقتی لباس هام را پوشیدم ساعت 7 بود شما هم از خواب بلند شدی به من نگاه میکردی یه بغضی توی گلو م داشت میترکید ولی مجبور بودم برم اوایل کلاس خوب بود دیدن دوستها بعد از یک ترم ولی یک دفعه یاد چشمهای نازت افتادم با اجازه ی استاد اومدم بیرون کلاس زنگ زدم به مامانی گفت شیر ت را که برات گزاشته بودم خوردی  یکم بازی کردی خوابیدی اونجا بود که دلم اروم  شد ................. الانم از خواب بیدار شدی داری با اون چشمهای خوشگلت من نگاه میکنی  ...
19 مهر 1393

سوراخ کردن گوش ها کوچولوت

شنبه صبح یعنی 5 مهر با مامانی رفتیم که گوش های کوچولوت را سوراخ کنیم  یه کم منتظر شدیم تا دکتر اومد وای چه انتظار بیخودی هم شیرین هم تلخ دکتر اومد شمام تا دکتر را دیدی چشمهای خوشگلت را باز کردی  دکتر به شما صبح بخیر می گفت ازت خوشش اومده بود بعد جعبه گوشواره هاش را اورد من اول برات صورتی پسندیدم  ولی نداشت از اون گوشواره بقیه را نپسندیئم فقط نگین سفید با پایه طلایی را برات پسندیدم گلم الان داری گریه مکنی  باید بهت برسم انشالله که مبارکت باشه ...
8 مهر 1393

سوراخ کردن گوش ها کوچولوت

شنبه صبح یعنی 5 مهر با مامانی رفتیم که گوش های کوچولوت را سوراخ کنیم  یه کم منتظر شدیم تا دکتر اومد وای چه انتظار بیخودی هم شیرین هم تلخ دکتر اومد شمام تا دکتر را دیدی چشمهای خوشگلت را باز کردی  دکتر به شما صبح بخیر می گفت ازت خوشش اومده بود بعد جعبه گوشواره هاش را اورد من اول برات صورتی پسندیدم  ولی نداشت از اون گوشواره بقیه را نپسندیئم فقط نگین سفید با پایه طلایی را برات پسندیدم گلم الان داری گریه مکنی  باید بهت برسم انشالله که مبارکت باشه ...
8 مهر 1393